«نزدیک شدن به تنها پسری که تاج را به ارث خواهد برد… این مأموریت توست، ریور وینستید.» ریور وینستید، مأمور FBI که از کار تعلیق شده بود، به شرط بازگشت به خدمت، مأموریت نفوذیِ ویژه‌ای را می‌پذیرد؛ مأموریتی که می‌گوید باید معشوقه‌ی آلِساندرو شود—پسرِ دشمنش، و نخستین عشقش… همان کسی که به او خیانت کرده بود. «فقط تو نیستی که تغییر کردی، آلِساندرو. من هم عوض شده‌ام.» ریور با هویت جعلی «لیلـی گری» به آلِساندرو نزدیک می‌شود و موفق می‌گردد وارد خانه‌ای شود که هیچ‌یک از معشوقه‌های قبلی او هرگز پا در آن نگذاشته بودند. اما هرچه مأموریت پیش می‌رود، او بی‌اختیار بیشتر و بیشتر جذب این مردِ ناشناخته می‌شود و از این احساس، عمیقاً رنج می‌کشد. اما در پی حادثه‌ای ناگهانی، هویت او برملا می‌شود و ریور که با بدبختی جانش را نجات می‌دهد، از لحظه‌های تردید خود پشیمان شده و تصمیم می‌گیرد به هر قیمتی آلِساندرو را بکشد. با این حال، هرچه بیشتر سایه‌ی او را دنبال می‌کند، رازهای تکان‌دهنده‌ای یکی‌یکی آشکار می‌شوند… «کاری هست که باید انجامش بدهم. فقط کمی زمان بده. اجازه بده آن را تمام کنم… بعد از آن، هرطور خواستی می‌توانی نفسم را ببُری، فرقی ندارد.» برای آلِساندرو، تنها برچسبی که باید همراه نامش باشد، نفرت بود… یا کینه. این احساس هرگز—به هیچ‌وجه—نباید «عشق» نامیده می‌شد.